فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

فسقلي كه حالا شده فاطمه جون

خاطرات 4

سلام به همه سلام به داداشی که چند روزه رفته دانشگاه و دلم براش تنگ شده . چی میشد دانشگاهها اینقدر دور نبود ؟! این آدم بزرگا عجب کارهائی میکنن ها تو همین شهرمون پر دانشگاه اما دادشم رفته گرگان !!! گفتم دانشگاه  ،سلام هم به ابجی جونم می رسونم که اونهم  هی میره دانشگاه و هی بر میگرده الان هم  یه هفته است رفته پیش عمه که میگن مریضه . من دلم برای آبجی  و اون عکس انداختن هاش تنگ تنگ شده . خدایا عمه رو خوبه خوبش کن باشه !!! گفتم عمه ، یاد خاله و مامان بزرگ و بابا بزرگ که دلم براشون اندازه خودم کوچیک کوچیک شده افتادم . آخه اونها هنوز نیومدن که منو ببینن ! منم که نمیتو...
5 بهمن 1390

خاطره 3

وقتی خیلی گشنه ام شده بود شروع کردم به سوت زدن اما ...!!!! ولی کلاه سرم رفت !! اما از  قدیم گفتن کلاه به سرت گشاده بود!! اینطور نیست؟! نه بابا دیدی به سرم اندازه  شد !! اره اینهمون کلاهه !! و منهم حسابی خوردم!!   اینهم موقعی است که خوابم می اد !  ! راستی من کدوم هستم؟؟!! اما اگر بخوابم هیچکس دیگه نمیتونه بیدارم کنه !! ...
5 بهمن 1390

سال نو مبارک

سلام   سال نو ۱۳۸۸بر همه شما مبارک این عید که اولین عید زندگی من بود ،  خیلی داستان برایم اتفاق افتاد اما هم بابائی و هم آبجی سرشون آنقدر شلوغه که وقت نکردم براتون بنویسم اما یه چند تا از عکسهای جدیدم رو می زارم تو وبلاگ راستی واکسن هم زدم بد جور حالم گرفته شده امان از دست این خانم دکتر که با بد اخلاقی واکسن می زنه نمی شد کمی به خنده   ...
5 بهمن 1390