سلام...
باباييت ميگفتن رفتي لپ تاپشون رو دست کاري کردي و به همش ريختي... خواستم بگم که آفرينخوب بابايي رواذيت کنD: البته بابات خيلي حق دارن به گردن من و من به جز خوبي چيزي نديدم ازشون،اما با اين جال تو اذيتشون کن،من خودم از دلشون در ميارم)
سلام فاطمه ی عزیز.من هم فکر کنم بتونم جای ابجی بزرگترت باشم.البته صد در صد نمیتونم جای ابجی واقعیت رو بگیرم.وقتی عکست رو باباجونت گذاشته بودن یواشکی و با زرنگی ادرس رو از زیر عکس برداشتم و اومدم اینجا.خیلی دوستت دارم.خیلی نازی.وقتی خاطره های اول وبلاگت رو خوندم اولش غصه خوردم و ناراحت شدم واسه این که مامانی و باباییت معلوم نیست اون روز ها که تو با عجله اومدی چه قدر نگرانت بودن.اما بعدش خوشحال شدم که دیدم این قدر خوب بزرگ شدی و انگار نه انگار که عجله داشتی شیطون.مامانی و بابایی خیلی دوستت دارن شک نکن.
منم خیلی دوستت دارم اجازه میدی ابجیت باشم؟