امروز با فاطمه رفتم دبیرستانم که مدرکم رو بگیرم زنگ تفریح بود و همه ی بچه ها توی سالن و حیاط بودند فاطمه خیلی ذوق کرده بود وقتی برگشتیم تو ماشین به داداشی گفت رفتیم مدرسه ی آجی ها ...
امروز رفتیم برای مامان روسری بخریم به فروشنده گفتم روسری بچه گونه هاتون رو ببینم چند تا روسری آورد یکی شو سر فاطمه کردم یکم بزرگ بود گفتم نه بزرگه فاطمه گفت آجی بخر میرم مسجد سرم کنم خلاصه که با این حرفش مجبورم کرد بخرم ...
امروز فاطمه هوس کیک کرده بود به آجی گفت بیا کیک بپزیم وقتی مایه کیک رو با هم آماده کردیم بهش گفتم حالا تو چی بپزیم ما که اینجا فر نداریم دور و ورش رو با دقت نگاه کرد وقتی دید فر نداریم گفت وایستید الان میارم اونوقت رفت و گاز اسباب بازیش رو که فر داره آورد ...
حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید ا ز نور او صد بحر نور آفرینش را جز او مقصود نیست پاک دامن تر ز او موجود نیست میلاد نبی اکرم (ص) و امام صادق(ع)گرامی باد انشالله که همیشه بخندی گلم ...