فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

فسقلي كه حالا شده فاطمه جون

ماشین بازی

فاطمه وقتی ماشین بازی میکنه اول همه ی ماشیناشو پشت سر هم ردیف میکنه بعد میره سراغ اولی و دونه دونه بهشون میگه سبز شد برو اونوقت دوباره هلشون میده و میبرشون جلو تر ردیفشون میکنه بعضی وقت ها هم دوتا شون رو میزنه به هم اونوقت همه ی ماشین ها رو دمر میکنه و خودشم دراز میکشه زمین یعنی که همشون مردن اینجا هم نانا ماشینشو آورده تا بهش غذا بده ...
1 آبان 1391

قوی ترین دختر کوچولو

فاطمه خانوم فکر میکنه که خیلی قوی شده و میخواد یه هندونه ی بزرگ رو بلند کنه من که میگم اگه یه خورده تلاش کنه شاید بتونه ماشالله آهان داره موفق میشه ها نه انگار هنوز اونقدر بزرگ نشده عیبی نداره گلم ایشالله تابستون دیگه میتونی یه هندونه بلند کنی راستی این همون هندونهه ست که رفته بود توش   _پست(هه هه هندونه ...)رو ببینید _ http://880905.niniweblog.com/post48.php ...
23 مهر 1391

اسباب بازی های فاطمه

هر کی بیاد خونه ی ما اسباب بازی های فاطمه رو ببینه فکر میکنه ما یه پسر بچه داریم   امان از دست فاطمه خانوم که هر وقت میریم فروشگاه راه می اوفته و هر چی ماشین و توپه پر میکنه تو سبد یکی هم باید از پشتش یواشکی ماشین ها و توپ ها رو خالی کنه با این حال خونمون پره از توپ و ماشینه     ...
11 شهريور 1391

چند تا ژست قشنگ از فاطمه

فاطمه می خواد چند تا عکس قشنگ بگیره تا آجی جون بزاره تو وب آخه خاله می می همش میگه چرا یه عکس درست و حسابی از فاطمه نمی گیرید خوبه عجب عکسی شد... حالا اینطوری آجی : چرا تکون می خوری درست بشین تا عکس بگیرم فاطمه : آجی جوجو مثل اینکه جوجو هم میخواد عکس بگیره تا بزارم تو وب عیبی نداره وایستید تا ازتون عکس بگیرم ...
10 شهريور 1391

فاطمه و محیا

عید فطر امسال برای فاطمه یه روز خاطره انگیز شد آخه بهش خیلی خیلی خوش گذشت چونکه یه دوست خوب پیدا کرد اسم دوستش محیا ست یه دختر ناز که چند ماه از فاطمه کوچکتره این دوتا دوست تازه بهم رسیده تصمیم میگیرن برن یه جای خلوط تا باهم راحت صحبت کنن   محیا میگه - چه نقاشی قشنگی فاطمه که در حال بهم ریختن میز ه میگه فکر کنم با مداد رنگی رنگش کردن محیا میگه - نه فکر نکنم   شاید آبرنگ باشه نمیدونم حالا این دو تا وروجک فهمیدن این نقاشی رو با چی کشیدن یا نه ...
30 مرداد 1391

بازم امتحانا شروع شدن

بازم فصل امتحان ها داره می یاد پارسال خرداد ماه تو اوج امتحانای دانشگاه فاطمه از همیشه شیطون تر و شیرین تر شده بود وقتی من و داداشی تو اتاق درس میخوندیم می اومد و هی در می زد و ما رو صدا می کرد این قدر در میزد که دلمون می سوخت و در و باز می کردیم حالا اون بود و جزوه های ما که خط خطی میشدن   اینجا که می بینید یکی از مراحل سوزوندن دلمونه که به بابا می گفت منو بلند کن تا از شیشه بالای در ما رو ببینه و دلمونو به رحم بیاره تا در رو براش باز کنیم. امسال نیستی آجی جون کتابا و جزوه ها دلشون برات تنگ شده جای نقاشی های قشنگت روشون خالی یه ... ...
25 ارديبهشت 1391