فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

فسقلي كه حالا شده فاطمه جون

عید غدیر خم مبارک

غنچه لبهای پیغمبر که شد وا در غدیر   بر لبش گل واژه ” من کنت مولا ” نشست . . . عيد کمال دين سالروز اتمام نعمت وهنگامه اعلان وصايت و ولايت امير المومنين عليه السلام بر شيعيان وپيروان ولايت خجسته باد این عید رو به مامان جون و بابا بزرگ مهربونم و دو تا دایی خوبم و دو تا خاله ی عزیزم تبریک میگم ...
12 آبان 1391

فاطمه جون سه ساله شد

پنجم آذر 88 (هشتم ذی الحجه) فاطمه خانوم ما رو غاقلگیر کرد و دنیا اومد  آخه ما فکر میکردیم یه ماه دیگه میخواد بیاد حالا سه سال قمری از اون روز گذشته و ما هر روز خدا رو شکر میکنیم که همچین نعمتی رو به ما هدیه داده فاطمه جان تولدت مبارک   اینجا اولین روز زندگیته آبجی گلم اینم چند تا از عکسای تولد یکسالگیت و اینهم از عکس تولد دو سالگیت حیف که آجی نبود وگرنه عکسای زیاد تر و قشنگ تری ازت میگرفتم و حالا تولد سه سالگیت ...
3 آبان 1391

آجی خرید

تو اون مدتی که پیش فاطمه بودم  هر وقت حوصلش سر میرفت می گفت: آجی خرید خلاصه اینکه اینقدر گیر میداد و این جمله رو تکرار میکرد که مجبور میشدم ببرمش فروشگاه و یه چیزی براش بخرم   ...
23 مهر 1391

جورابت پاره میشه...

نرو بالای درخت  جورابت پاره میشه اینجا یه روز از ماه رمضونه که رفته بودیم افطاری اینقدر شیطونی کرد این آبجی گلم که نگو شب که اومدیم خونه تو ماشین خوابش برد وقتی آوردم رو تختش دیدم که بله حرف آجی رو گوش نکرده و جورابش پاره شده ...
23 مهر 1391

یه روز بد

دیروز یکی از بدترین روزای عمرمون بود  آخه مجبور شدیم دوباره از هم جدا شیم همیشه به یادتم آجی جون تو هم بی قراری نکن این روزا هم تموم میشه   ...
1 مهر 1391

ماجرای فاطمه و شیشه شیرش

سیزدهم مرداد امسال فاطمه یه روز سخت رو گذروند     ماجرا از این قرار بود که تصمیم گرفتیم  فاطمه رو از شیر و شیشه شیر  بگیریم چند بار این کار رو کردیم ولی نتونستیم  گریه هاش رو تحمل کنیم فاطمه فقط شیر میخورد روزی دو سه لیتر شیر شده بود غذای فاطمه     تا اینکه من سر یکی از شیشه هاش رو با لاک رنگی کردم بعد با جیغ و گریه اومدم و داد زدم که وای هاپو اومد همه ی شیشه های فاطمه رو برد فقط این یکی رو تونستم از دهنش بکشم بیرون ولی خونی شده حالا چی کار کنیم بعد همه ی خانواده شروع کردیم به گریه و زاری و همدردی با فاطمه سه روز و سه شب کار فاطمه شده بود گریه و زاری مخصوصا شب ها ...
28 شهريور 1391

یه جشن کوچولو

بلاخره بعد یازده ماه فاطمه جون داداشی ها و آبجی جونش رو دید این دسته گل قشنگ رو هم برای ما آورده بود   دست آجیی گلم درد نکنه اینم یه جشن کوچیک هم برای اومدن ما پیش فاطمه هم برای اینکه فاطمه خانوم شده و دیگه مای بی بی نمیشه        ...
29 تير 1391